رادیو منا

آشتی با زمین

رادیو منا

آشتی با زمین

نوروزتان دلخواه باد

نوروزتان دلخواه باد 


 تعطیلات نوروز برای من همیشه همراه بوده با لذت بردن از زمانی که مال خودم است. ساعت تعیین نمی کند کی از خواب بیدار شوی.می توانی ساعت ها در هوای ملس بهاری بنشینی پشت پنجره ای و کتاب بخوانی. وقت مال خودت است. هرچند مهمانی بازیهای احتمالی اش زیاد دلخواهم نیست. دیالوگ های تکراری . نه اینکه مردم گریز باشم نه، اما گاهی حس اش نیست. هرچند دیدار از کسانی که دوستشان داریم و نزدیکانمان حسابش  جداست.نوروز یکی از دلخوشی هایم خواندن مجله داستان همشهری است که ویژه سال نو از نیمه دوم اسفند به باجه های روزنامه فروشی آمده و امسال یک هدیه نوروزی ویژه دارد.  یک CD از داستان های منتخب با صدای نویسنده. فکرش را بکنید کسانی که مدتی است نوشته هایشان را می خوانید حالا خود برایتان قصه بگویند.من داستان " ته خیار" نوشته هوشنگ مرادی کرمانی را که با صدای خودشان با ته لهجه شیرینشان در CD ویژه نوروز برگزیده شده را به شما تقدیم می کنم. 


برایتان حالی خوش آرزو می کنم. 


پ.ن: راستی منظورم از تقدیم کردن آپلود کردن آن نبود، چرا که حقوق معنوی اجازه چنین کاری را به من نمی دهد. شما را به شنیدنش دعوت کردم :-) 

به کسی بر نخوره بر نخوره

مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمی دارد، ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید: " ببخشید آقا من قرار مهمی دارم ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟ " 

مرد روی زمین:"بله، شما الان در ارتفاع 6 متری از سطح زمین و در طول و عرض جغرافیایی Y , X  هستید."

مرد بالن سوار:"شما باید مهندس باشید."

مرد روی زمین:" بله، ولی شما از کجا فهمیدید؟"

مرد بالن سوار:"چون اطلاعاتی که به من دادید اگر چه کامل و دقیق بود اما به درد من نمی خورد. هنوز نمی دانم کجا هستم و آیا به موقع می رسم یا نه."

مرد روی زمین :" شما باید مدیر باشید."

مرد بالن سوار:"بله! از کجا فهمیدید؟"

مرد روی زمین:"چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید، قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند. نمی دانید چگونه باید بپرسید و ضمنا اطلاعات دقیق هم به دردتان نمی خورد."


پ.ن: این پست را برای 5 اسفند روز مهندس درنظر گرفته بودم و نمی دانم نوشته کیست. با تاخیر تقدیم می کنم به مهندسین عزیز :-)

بازی وبلاگی شب یلدا

بازی وبلاگی شب یلدا

امسال این شهامت رو پیدا کردم که برای شب یلدا پیشنهاد یه بازی وبلاگی بدم. با اجازه وبلاگ نویسان کهنه کار .این بازی یه بازی واقعیه و هرکس می تونه یه تجربه ،  یه بازی یا هرچیز جالبی که دوست داره ( این چیز جالب میتونه دستور پخت یه غذای خوشمزه ، یاد دادن یه فوت و فن جدید مثلن یه گره کوهنوردی ، یه نکته توی سفر به طبیعت , یه نکته درباره رانندگی توی جاده یا هرچیزی باشه ) رو توی وبلاگش معرفی کنه


اریگامی


همه ما تا حالا موشک کاغذی درست کردیم به هنر تازدن کاغذ در ژاپن اریگامی می گویند.من یک نمونه ساده آن را به شما نشان می دهم : 

 


 

پ . ن : دوستانی که تمایل دارند  آجیل و تنقلات شب یلدا را با کودکان زلزله زده آذربایجان که هنوز در آخرین شب پاییز و اول زمستان سر پناه مناسبی ندارند قسمت کنند می توانند کمک های نقدی خود را از طریق لینک زیر واریزنمایند 

http://www.childf.com/News/Zelzele.htm

روز جهانی عصای سفید

«بهترین و زیباترین ها در جهان نه دیده می شوند و نه حتی قابل لمس هستند٬ آنها را باید در قلبت احساسشان کنی»    هلن کلر

 

The best and the most beautiful things in the world can not be seen or even touched , they must be felt with your heart 

Helen Keller  

 

 

روز جهانی نابینایان ( عصای سفید ) گرامی باد

یعنی چی می تونه باشه؟

اگه گفتین این چیه؟ 

 

 

«به طور کلی قانون گریزیم. از قانون تمکین نمی کنیم...حتی قوانینی را که مطمئن هستیم برای آسایش ما تنظیم کرده اند. آلودگی هوا واقعا کشنده است . ماشین ها را دو سه روزی ٬ آن هم حتی المقدور اگر در خانه نگاه داریم مساله حل می شود اما محال است رعایت کنیم. تابستانی گرم است ٬ کمبود آب بصورت جدی بحران آفرین شده است این را هم همه می فهمیم و هم با چشم می بینیم ولی عدم اطاعت از مقررات برایمان ملکه شده دیگر عادت کرده ایم....»  

قسمتی از کتاب جامعه شناسی خودمانی نوشته حسن نراقی.  

دیدن این تصویر که ایستادن در صف را در دو جامعه متفاوت نشان می دهد مرا یاد این بخش از کتاب انداخت. خواستم با شما قسمت کنم. ممنون که همراهی کردید.

بایزید بسطامی

بایزید بسطامی 

 

تابستان چند سال پیش به همراه خانواده به شهر بسطام رفتیم.به دیدار بایزید بسطامی* . در حاشیه شهر نهر آبی رد می شد و ما برای ناهار آنجا را انتخاب کردیم. دیدن زباله های پلاستیکی در آن حال و هوای عرفانی منظره خوشایندی نبود - هرچند دیدن زباله های پلاستیکی در هیچ جای دیگری خوشایند نبوده و نیست - پس به همراه پدر شروع کردیم به پاکسازی نهر و بعد با حالی خوش ناهار خوردیم. نمی دانم کار بایزید بود یا طبیعت ، آب روان نهر با خود یک اسکناس 100 تومنی برایمان آورد. برای ما آن 100 تومنی حکم مراد را داشت.  

 

* ابویزید بسطامی ملقب به سلطان العارفین ،مقام و مرتبه بلند در عرفان و تصوف دارد ،متولد سال 188 هجری و پس از 73 سال زندگی در سال 261 وفات یافت....هفت بارش از بسطام بیرون کردند.شیخ گفت:"چرا مرا بیرون کنید؟" گفتند:"تو مردی بدی،تو را بیرون کنیم."
شیخ گفت :"نیکا شهری که بدش بایزید باشد."
نقلست که شبی از گورستان می آمد،جوانی از بزرگ زادگان بربطی بر سر بایزید زد،سر و بربط هر دو شکستند.جوان مست بود و ندانست که او کیست.بایزید به زاویه خویش آمد ،توقف کرد.بامداد یکی از اصحاب را خواند و پرسید:"بهای بربط چند است؟"
بهای آن معلوم کرد و زر با کمی حلوا در خرقه بست و برای  جوان فرستاد و گفت:"آن جوان را بگوی که بایزید عذر می خواهد ،زر در بهای بربط و حلوا برای آنکه غصه شکستن آن را از دل بیرون کنی."
جوان چون بدانست ،بیامد و از شیخ عذر خواست و توبه کرد و چندین جوان با او توبه کردند...