رادیو منا

آشتی با زمین

رادیو منا

آشتی با زمین

اکوتوریسم (eco-tourism )

ما بلدیم؟  

  

تابستانتان بخیر. زمانی تابستان برای ما یادآور پایان مدرسه و شروع سرگرمی ها بود . هرچند گاهی مجبورمان می کردند کلاس تقویتی ثبت نام کنیم اما همان را هم یک خط در میان می رفتیم و بد نمی گذشت. پیشتر ها مردم  تابستان ها بیشتر سفر می کردند. مخصوصا مردمان جنوب برای فرار از گرما . شاید بیراه نباشد که بگوییم در گذشته مردم کمی با طبیعت مهربانتر بودند و نهایت تخریبشان پوست هندوانه بود که آنهم با دوبار چرای گوسفندان آن نزدیکی ناپدید می شد یا نه به مرور زمان تجزیه می شد. این روزها نا مهربان شده ایم با طبیعت و تا دلتان بخواهد پلاستیک و ظرف یکبار مصرف دم دستمان است و بی پروا رهایشان می کنیم در دامان طبیعت بی گناه. راستی ، چندی است با یک واژه جدید آشنا شده ام " اکوتوریسم" .اکوتوریسم یا بوم‌گردشگرییا بوم گردی(یا طبیعت گردی)، گونه‌ای از گردشگری است که در آن گردشگران برای دیدار از مناطق طبیعی نامسکون و دست‌نخورده جهان سفر می‌کنند و به تماشای گیاهان ، پرندگان ، ماهی ها و دیگر جانوران می‌پردازند.

اصلی‌ترین فعالیت اکوتوریسم بر پایهٔ طبیعت زنده می‌باشد که بنا به تعریف سفری است مسئولانه به مناطقی طبیعی که حافظ محیط زیست بوده و باعث بهبود کیفیت زندگی مردم محلی گردد. طبیعت‌گردی حداقل آسیب را به طبیعت و فرهنگ منطقه وارد می‌کند.حالا این سوال به ذهن می رسد : ما طبیعت گردی بلدیم؟ اگر بلدیم پس چرا هربار که به ساحل می رویم انبوهی از بطری های آب معدنی بجای ستاره دریایی می بینیم و چرا هربار که با افتخار فرش خاکی هرمز رونمایی می شود این بطری ها n برابر می شوند؟؟؟ دشت و جنگل و کوهمان پلاستیکی شده و بکرترین طبیعتمان از این وضع در امان نیست؟  

برای حل این مشکل دوراه بیشتر نداریم:  

یا یاد بگیریم چطور طبیعت گردی کنیم  یا اینکه دست از سرش برداریم . 

 

تابستانتان خوش باد  

Happy your summer days, summers always remind us end of school and beginning of entertainments. Although sometimes we had to take part in summer courses but they were not so serious. In the past people used to travel more, especially people living in hot climates. It is true to say in the past we were more eco-friendly and the worst thing was just leaving fruits or rest of food in nature which were biodegradable or eaten by animals. But nowadays we are so cruel to nature and abusing it with lots of plastic bags and disposables. These days I have heard a new word, Eco-tourism. It's kind of trip to go to nature and see plants, animals, fishes etc. The main activity of eco-tourism is based on nature, travelers responsibly go to undiscovered areas and protect it with the least impact on it and also improve life of local people. Now this question comes to mind: Do we know how to be like this? If yes so what are these junk plastic stuffs in the shores? In land arts we proudly show off but add more plastic pollution? Plains, jungles and mounts are full of plastics and there is no undiscoverable place for plastics. We have two choices: 1- learn how to behave in nature 2-leave it alone!

Enjoy your summer   

 

   

خاطره ای معلم( memory of teacher)

خاطره ای از معلم  

  

اولین روزهای مدرسه بود و من هنوز به این به اصطلاح خانه دوم خو نگرفته بودم . آن زمان مهدکودک و آمادگی هم باب نبود. دختر ۶ ساله خجالتی ای که به خاطر نیمه دوم بودنش شناسنامه اش را بزرگ کرده بودند تا زودتر به مدرسه برود!!! آن روزها نیمکت ها سه نفری بودند حالا را نمی دانم . رسیدم به نیمکتی که با دو تا دیگر از همکلاسی هایم روی آن می نشستیم یلدا یک طرف نشسته بود و مریم آنطرف دیگر و من نمی توانستم رد شوم و وسط بنشینم ، حتی خجالت می کشیدم از آنها بخواهم که کمی آنطرفتر بروند تا من هم خودم را جا کنم روی آن نیمکت چوبی کهنه کلاس اول مدرسه سید قطب. نمی دانم چقدر آنجا منتظر ماندم برای من که انگار زمان ایستاده بود . از آنجایی که صبحانه هم نمی خوردم و یواشکی شیر گرمی را که مادر برایم آماده می کرد  توی ظرفشویی یا گلدانی یا هرجا که او نبیند خالی می کردم تا فکر کند همه اش را تمام کرده ام و تخم مرغ آب پز را هم لابلای نان قایم می کردم  ، حسابی ضعف کرده بودم . وقتی خانم منصف معلم کلاس اول وارد کلاس شد انگار دنیا را به من داده بودند. او با مهربانی از آن دو خواست تا مرا هم کنارشان جا دهند اما ایکاش معلم کمی زودتر می آمد !!!  

از بس صبحانه نخورده ایستاده بودم  ، گلاب به روتون...................... 

 

سال ها از آن روز می گذرد و من چند وقت پیش برای مدت کوتاهی معلم بچه های 4و5  ساله آموزشگاه زبان شدم. می خواستم تجربه اش کنم و چه تجربه عجیب و به یاد ماندنی ای بود . بچه ها آنقدر یکرنگ و رکند که گاهی می ترسی از این رک گویی ذاتی: 

- تیچر ؟ چه کفشت زشته!  

- تیچر ! مگه کوری که عینک می زنی؟ 

تیچر...................................... 

و من فهمیدم که معلم های ما چه کشیده اند تا ما توانستیم یک خط بنویسیم . 

پ.ن: عکس بالا روز معلم سال 69 است که من کلاس چهارم بودم و برای خانم رحمان زاده گل می بردم. عکاس مادرم است.  

In my first grade at school I was such a shy little girl. At that time we had to share our benches with two other classmates, imagine I was that shy that I couldn't ask them to move and let me sit! And the worst thing about standing there for a while which was too much for me was not having breakfast, I should confess that I used to pour my glass of milk in the sink and hide my eggs under bread pretending  to my mom: I finished! I was standing and standing there until my teacher came to the class; she was my angel and asked them to let me sit beside them. I wished she would show up sooner, because of not having breakfast and standing for a long time I couldn't help vomiting!

Years have been gone from that time until I became an English teacher for 4&5 years children in an English institute for a short period of time and it was such an amazing experiment. Children are so honest and frank that scares you sometimes:

 Teacher, your shoes are ugly

Teacher, are you blind to wear glasses 

Teacher

Now I can understand that teaching is so hard and our teachers had a huge challenge.

Ps: The photo belongs to my school days, I was on grad 4 and it was teacher's day. Photo by my mom

ایمیل

می گویند به جای ایمیل از واژه پست الکترونیک استفاده کنید 

که هم پست انگلیسی است هم الکترونیک !!!  

 

اعتیاد از نوع جنگا(Jengaish addiction)

اعتیاد از نوع جِنگایی
چند وقتی است اعتیاد " مرغک عصبانی" بدجوری دامن همه را گرفته . گویا علاجی هم تا الان براش پیدا نکردن. اما بشنوید از اعتیاد من که دست کم تو دنیای واقعی اتفاق میفته . 

بعله ... همینه که عکسشو دیدین و من از روز سیزده بدر تا الان بیشتر و بیشتر در دامش فرو میرم. اسم این بازی جنگا (Jenga) است و ربطی به جنگ نداره و بیزارم از هر بازی که برای امتیاز گرفتن باید کشت... درباره تاریخچه و مخترع بازی میتونین در ادامه مطلب بخونین .جنگا به زبان سواحیلی به معنی سازه است .
کل ماجرا اینه که باید با 54 تیکه چوب یک اندازه یه برج بسازین و به نوبت از توی برج هی تیکه ها رو بردارین و برج رو بلند تر و کنید ولی باید تعادل برج رو هم حفظ کنید، به همین سادگی! اگه برج بریزه باختین. قشنگ نیست؟ من که شیفته این بازی شدم و تو هر فرصتی حتی تنهایی (یه نفری هم میشه بازی کرد) میشینم برج رو می سازم و بازی می کنم. ساعت ها... و نمی دونین چه آرامشی داره این بازی. 
دلم می سوزه برای نسل جدید از بس بازی واقعی نکردن!

پ.ن: من به Angry Bird می گم مرغک عصبانی 
 
                                  Jengaish Addiction 
 

These days everybody is playing "Angry Bird" and they can't avoid it, like an addiction. But mine is a bit different, at least it's in the real world.

Yes It is! See the picture! It is called Jenga, a Swahilian word means structure

You should pile 54 wooden blocks, when your tower is finished, you should take turns and remove a block from the tower and put it on the top, the balance of the tower should be kept, if it falls you lost the game! Isn't it amazing? I love it and  I play it even when I'm alone- It can be played with one player- You cannot imagine how relaxing the game is.

I feel sorry for the new generation, they haven't experienced real games!


ادامه مطلب ...

شکستنی (Fragile)

شکستنی!  

 

برایتان پیش آمده در مسیری که هر روز رفت و آمد می کنید ناگهان متوجه شوید چیزی توجهتان را جلب کرده؟ چیزی که هیچوقت ندیده بودیدش اما همیشه همانجا بوده؟ برای من چند وقتی است که زیاد پیش می آید. در همان مسیر هر روزه به یاد روزهایی که تازه خواندن یاد گرفته بودم شروع به خواندن تابلو سر در مغازه ها کردم ، یک آن تابلویی نظرم را جلب کرد  

" ظروف کرایه " بی اختیار لبخند زدم و با خودم گفتم پس هنوز هم برای مجالس ظرف کرایه می دهند بجای یکبار مصرف های مسری... 

حالا تابلو ها را می خوانم به امید دیدن مغازه های بیشتر از این دست ، کم بودند اما تک و توک پیدایشان کردم.  دلم می خواهد تصور کنم توی انبارهایشان یک عالمه بشقابهای چینی گل سرخی است با نمکدانها و کاسه های لب پر شده. شاید یکی از همین روزها سری بهشان زدم .  

 

پ.ن: یعنی میشه یه روز نسل ظرفهای یکبار مصرف منقرض بشه؟  

Have you ever happened in your everyday way, suddenly something catches your eyes? Something that might have been there for years. For me recently it's happening a lot. One day as I was reading the shops and markets names on my way- like we used to do in our childhood- a name popped up among them and made me smile" Rental Dishes" .Do people still rent dishes for their ceremonies instead of damn disposables.

Since then, I'm reading the names maybe I could found another one. I like to imagine old dishes with red roses on them which have been piled in their warehouses, some of them broken some not. Who knows maybe one day I would go there and see them.

PS: Do you think  one day disposables would go extinct?   

نوروز 91

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو  

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازین بیخبری رنج مبر هیچ مگو  

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو  

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو  

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو  

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیفست سفر هیچ مگو  

گفتم ای دل چه مه است این  دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو  

گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است 

 گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو  

ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو  


گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

مولانا 

 

   

 نوروزتان پیروز 

پ.ن: شما رو به هرچه می پرستین تو تعطیلات نوروز ظرف یکبار مصرف رو بیخیال شین !