رادیو منا

آشتی با زمین

رادیو منا

آشتی با زمین

زباله های شهر

 

لینک خبر  

 

کاش این خبر کاملتر بود. مثلا اینکه  

- برای همه مناطق ساعت جمع آوری از 9 شب تا 6 صبح است؟ آیا  9 ساعت زمان زیادی برای بیرون ماندن زباله ها نیست؟ 

- با توجه به اینکه از سوی مقامات شهرداری مشکل عمده عدم توجه شهروندان به ساعت جمع آوری است سوال اینجاست که اگر همه شهروندان راس ساعت 9 زباله هایشان را بیرون بگذارندآیا تا ساعت 6 صبح زباله ها از گزند گربه ها و دوره گردها در امان اند؟ به نظر می رسد مشکل عمده کمبود ماشین های زباله بر شهری باشد.چراکه اگر اینطور نبود چرا باید 9 ساعت زمان صرف جمع آوری زباله ها شود؟  

- با همه این تفاسیر چرا صبح ساعت 7 که از منزل خارج می شویم هنوز زباله های شب قبل را در کوچه می بینیم؟ آیا شهرداری با ساعت قدیم کار می کند؟ 


آیا کسی اطلاعات بیشتری دارد؟

بازیافت بلی یا خیر؟

بالأخره بازیافت بله یا خیر؟؟؟؟  



 چند سالی بود در بندرعباس شاهد حرکت های جدیدی در زمینه بازیافت بودیم . کانکس های جمع آوری زباله های خشک و ماشین هایی که در سطح شهر با آرم سازمان مدیریت پسماند این زباله ها را از درب مجتمع های مسکونی جمع آوری می کردند. پلاستیک های شفاف برای تفکیک به شهروندانی که بازیافت می کردند داده می شد و خلاصه موج جدیدی در این زمینه به راه افتاده بود. خیلی ها بصورت خودجوش حتی زباله های خشک را تا محل کانکس ها می بردند . ما هم در ساختمان محل زندگیمان یک سطل زباله بزرگ سبز رنگ گذاشته بودیم و کم کم همه اهالی ساختمان یاد گرفتند زباله های قابل بازیافت را تفکیک کنند و بعد از اینکه سطل پر می شد با نزدیک ترین کانکس بازیافت تماس می گرفتیم و آنها ظرف یکی دو روز برای بردن زباله های خشک با موتورهای سه چرخشان می آمدند و در عوض به ما آب معدنی و کیسه های شفاف برای زباله های خشک می دادند . 

تا اینجا همه چیز طبق روال بود و تازه ما کلی هم دوستان و اقوام و نزدیکان را تشویق می کردیم که آنها هم زباله هایشان را تفکیک کنند که روی خیلی ها تاثیر داشت و می دیدیم که شروع به بازیافت کرده اند اما...

الان مدتی است که هرچه با کانکس بازیافت تماس می گیریم کسی پاسخگو نیست و حتی وقتی زباله های خشک را خودمان به کانکس بردیم هم از ما نگرفتند و گفتند بگذاریم کنار بقیه زباله ها ! 

آیا این رسمش است؟ رفیق نیمه راه بودید؟ 

آیا فرهنگ سازی در زمینه ی بازیافت که در جامعه ما نوپا است  را باید اینگونه رها کرد؟ 

این حرکت ها متاسفانه باعث دلسرد شدن شهروندان شده و باعث بی اعتمادی آنها در آینده!

به سایت رسمی شهرداری بندرعباس سر زدم ولی متاسفانه قسمت مدیریت پسماند آن غیر فعال است!

 

تنها چیزی که در سایت شهرداری در زمینه مدیریت پسماند دستگیرم شد این بود: شرح وظایف. بخوانید جالب است:

شرح وظایف سازمان مدیریت پسماند شهرداری بندرعباس

 

1- مدیریت ، نظارت ،طراحی و برنامه ریزی برای امور مربوط به تولید ، ذخیره سازی موقت ، جمع آوری حمل و نقل ، بازیافت ، پردازش ، دفع پسماندهای عادی (از قبیل پسماندهای خانگی ، اداری ، تجاری و عمرانی با رویکرد تفکیک از مبدأ و تنظیف شهر).

تبصره: سازمان می تواند طبق تبصره ذیل ماده (7)قانون مدیریت پسماند با عقد قرارداد اجرای فعالیتهای مدیریت صنعتی و ویژه از قبیل پسماندهای بیمارستانی ، روغنهای سوخته ، باطریهای مصرف شده ، خودروهای فرسوده و غیره انجام دهد.

 

2- تلاش در جهت بهینه سازی و کمینه سازی تولید پسماندهای عادی و ویژه موجود در پسماندعادی از طریق آموزش و اطلاع رسانی  و همکاری با بخشهای صنعتی ، کشاورزی ، بازرگانی و خدماتی ، اداری و غیره.

 

3- پیگیری، پشتیبانی و مشارکت فعال در فرآیند تدوین قوانین، ضوابط، دستور العملها، سیاست گذاریها و استانداردسازی امور مربوطه به مدیریت پسماندهای عادی و ویژه موجود در پسماند عادی.

 

4- مطالعه و پژوهش به منظور بهینه سازی روشهای عملیاتی انجام مطلوبتر اهداف و وظایف سازمان.

 

5- تهیه و جمع آوری اطلاعات و آمار مربوط به فرآیند پسماندهای عادی و ویژه موجود در پسماند عادی برای ایجاد بانک اطلاعاتی موضوع بند 2 ماده (6)آئین نامه اجرایی قانون مدیریت پسماند.

 

6- انعقاد قرارداد با شهرداری و موسسات وابسته و مناطق آن برای تقبل مسئولیتهای مرتبط با اهداف سازمان و یا تقبل نظارت برکار امانی یا پیمانی مناطق شهرداری در امور مربوطه.

 

7- شناسایی وتملک اراضی و املاک مورد نیاز مدیریت پسماند طبق قوانین و مقررات مربوطه.

 

8- دریافت کمک از شهرداری و دولت و سازمان  شهرداریها و دهیاریهای کشور.

 

9- مبالغ دریافتی از صندوق ملی محیط زیست حاصل از اخذ نیم در هزارارزش کالا از تولید کنندگان و وارد کنندگان اقلام مشروح در ماده 12 آئین نامه اجرایی مدیریت پسماندها.

 

10- درآمد حاصل از اخذ بهای بهای ارائه خدمات مدیریت پسماند به واحد های تولیدی ، صنعتی و خدماتی وفق تبصره ذیل ماده 7 قانون مدیریت پسماند.

 

11- درآمد حاصل از اخذ بهای خدمات مدیریت پسماند، بر اساس ماده 8 قانون مدیریت پسماندها.

 

12- در آمد حاصل از اجاره ماشین آلات ، وسائط نقلیه ، تجهیزات ، ابنیه و مستحدثات به سازمانها و موسسات دولتی ، عمومی و خصوصی.

 

13- درآمد حاصل از نظارت و کنترل برعملیات مدیریت اجرایی پسماندها و عملکرد پیمانکاران مربوطه.

 

14- درآمد حاصل از فروش مواد قابل استفاده مواد زائد از جمله آهن آلات ، کاغذهای باطله ، پلاستیک ، شیشه و غیره.

 

15- درآمد حاصل از بهای خدماتی که سازمان به شهرداری ، مناطق شهرداری ، سایر   مدیریت های شهرداری و بخش خصوصی و دولتی در قالب انعقاد قرارداد و در چهار چوب اهداف و وظایف قانونی سازمان ارائه می دهد.

 

16- درآمد حاصل از اخذ جرایم زیست محیطی موضوع ماده 16 الی 21 قانون مدیریت پسماند.

 

17- درآمد حاصل ازفروش انواع محصولات تولیدی ناشی از بازیافت و تبدیل پسماندها در بازارهای داخلی و خارجی.

 

18- درآمد حاصل ازمشارکت و سرمایه گذاری سازمان با اشخاص حقیقی و حقوقی و بانکها و موسسات اعتباری  داخلی و خارجی با رعایت مقررات مربوطه.

 

19- دریافت اعانات و هدایا با تصویب مصادیق آن مورد به مورد توسط شورای سازمان و شورای اسلامی شهر در قالب مقررات و ضوابط  مربوطه.

 

20- کسب سایر درآمدهای مرتبط با اهداف سازمان با تصویب شورای سازمان و شورای اسلامی شهر.

 

 

داستان اول

داستان اول

 

درب سوئیت را که باز کرد سادگی و به اندازه بودن اسباب آن برایش جذاب بود. همه چیز سرجایش قرار داشت و در عین حال چیزی کم نبود. از شلوغی و درهم برهمی خانه های امروزی هم خبری نبود. روبروی در یک کاناپه سه نفره، کنارش تخت خواب و روبروی تخت تلویزیون قرار گرفته بود که برایش در درجه آخر اهمیت بود اما در عوض روی میز کنار تخت چیزی بود که از دیدنش ذوق زده شد، یک آباژور ساده و بی ادعا آنجا منتظرش بود تا شب که همه چراغها را خاموش می کند او باشد و کتاب دلخواهش و نور آباژور و هر وقت خوابش گرفت کافی بود دستش را دراز کند تا دکمه آباژور ببردش به عالم خوش خواب که با دنیا عوضش نمی کرد. وسایل مختصر سفرش را باز کرد و با کتری برقی کنار یخچال چای دم کرد و نوشید، زیر چشمی حواسش به آباژور بود، با وجود روشن بودن لامپ سقفی آباژور را هم روشن کرده بود می خواست نورش را بسنجد، همه چیز مهیا بود تا اولین شب اقامتش در آن مجتمع قدیمی دنج خستگی هفته ها کار سخت و طی مسافت دراز در جاده ای نه چندان هموار را از تنش بیرون کند. زیاد سفر می کرد و همیشه به محض ورود جای اقامتش را تبدیل به محل زندگی اش می کرد. انگار قرار است تا ابد آنجا بماند. وسایلش را در جاهایی که باید می بودند گذاشت انگار همیشه همانجا بوده اند. مسواک و حوله و وسایل حمامش را هم برد توی حمام. جلوی آینه ای که روی میز کنار در قرار داشت کرم و شیشه عطرش را گذاشت و دمپایی سبک رو فرشی اش را از جیب کوله اش برداشت تا دیگر کاملا حس کند توی خانه خودش است. لامپ سقفی را خاموش کرد و برای خواب آماده شد، کتاب را در دست گرفت و سرش را روی بالش گذاشت، یک جای کار می لنگید، نور آباژور درست روی کتاب نبود، کمی پائین تر بود، از جا بلند شد و جعبه دستمال کاغذی را گذاشت زیر اباژور تا نور را تنظیم کند، نه! هنوز هم آنطور نبود که دلش می خواست، بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت چیزی دم دستش نبود تا زیر پایه ی آباژور بگذارد، کتاب دیگرش را هم به جعبه دستمال کاغذی اضافه کرد اما هنوز کافی نبود، پا را فراتر گذاشت و به آباژور نگاهی انداخت. شیشه ی رویی آن را اگر بر می داشت نور لامپ کاملا آزاد می شد، شیشه ی رویی مثل کاسه ی بلوری ماتی که برعکس گذاشته باشند روی لامپ نور آنرا به سمت پایین هدایت می کرد. دستش را برد سمت شیشه تا ببیند چطور می تواند شیشه را آزاد کند که ناگهان آه از نهاد او و آباژور بلند شد... شیشه آباژور که ترک کوچکی رویش بود شکست و نور به درو دیوار اتاق تابید

او مانده بود مبهوت و پشیمان از اینکه چقدر و تا کجا باید همه چیز همیشه آنقدر دلخواه او باشند که دیگر خودشان نباشند

 

پ.ن: ویرایش اول را در ادامه مطلب بخوانید


  

درب سوئیت را که باز کرد سادگی اسباب اساسیه برایش جذاب بود. همه چیز سرجایش قرار داشت و در عین حال چیزی کم نبود. از شلوغی و درهم برهمی خانه های امروزی هم خبری نبود. روبروی در یک کاناپه سه نفره، کنارش تخت خواب و روبروی تخت تلویزیون . و اما روی میز کنار تخت چیزی بود که از دیدنش ذوق زده شد، یک آباژور . آباژور آنجا بود تا شب که همه چراغها را خاموش می کند او باشد و کتاب دلخواهش و نور آباژور، هر وقت هم خوابش گرفت کافی بود دستش را دراز کند تا دکمه آباژور ببردش به عالم خوش خواب. یک پایه نسبتا کوتاه فلزی و یک حباب سفید بلوری کدر شبیه یک کاسه بزرگ که چپه گذاشته باشندش روی لامپ آباژور را تشکیل داده بودند. حباب نور را به زیبایی مهار کرده بود.  وسایل مختصر سفرش را باز کرد و با کتری برقی کنار یخچال چای دم کرد و نوشید، زیر چشمی حواسش به آباژور بود، با وجود روشن بودن لامپ سقفی آباژور را هم روشن نگه داشته بود تا نورش را بسنجد، همه چیز مهیا بود تا اولین شب اقامتش در آن مجتمع قدیمی دنج خستگی هفته ها کار سخت و طی مسافت دراز در جاده ای نه چندان هموار را از تنش بیرون کند.  زیاد سفر می کرد و همیشه به محض ورود جای اقامتش را تبدیل به محل زندگی اش می کرد. انگار قرار است تا ابد بماند. وسایلش را خورد خورد در اتاق می چید گویی همیشه همانجا بوده اند. مسواک و حوله و وسایل حمامش را هم برد توی حمام. جلوی آینه ای که روی میز کنار در قرار داشت کرم و شیشه عطرش را گذاشت و دمپایی سبک رو فرشی اش را از جیب کوله اش برداشت تا حتی حس کند توی خانه خودش راه می رود. رادیوی کوچکی که همسفر همیشگی اش بود را هم کنار آباژور گذاشت تا هروقت دلتنگ شد پیچش را باز کند و خیال کند هم صحبتی دارد. لامپ سقفی را خاموش کرد و آماده برای خواب، کتاب را در دست گرفت و سرش را روی بالش گذاشت، یک جای کار می لنگید، نور آباژور درست روی کتاب نبود، کمی پائین تر بود، از جا بلند شد و جعبه دستمال کاغذی را گذاشت زیر اباژور تا نور را تنظیم کند، نه! هنوز هم آنطور نبود که دلش می خواست، بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت چیزی دم دستش نبود تا زیر پایه ی آباژور بگذارد، کتاب دیگرش را هم به جعبه دستمال کاغذی اضافه کرد اما هنوز کافی نبود، پا را فراتر گذاشت، به آباژور نگاهی انداخت. حباب رویی آن را اگر بر می داشت نور لامپ کاملا آزاد می شد. دستش را برد سمت حباب تا ببیند چطور می تواند آزادش کند که ناگهان... شیشه آباژور که ترک کوچکی رویش بود شکست و نور به درو دیوار اتاق تابید غافلگیر شده بود. بهترین قسمت سفرش را با دستان خودش خراب کرده بود. نور تند لامپ چشمانش را می زد. کلافه از دست خودش و ترک بیجای روی آباژور. دوباره دراز کشید، با آباژوری که حالا نورش با لامپ سقفی فرقی نداشت و خواب را از سرش پرانده بود. چند خطی خواند اما بی فایده بود. آباژور را خاموش کرد و  پیچ رادیو را باز. 

 

21 تیرماه روز بدون پلاستیک

21 تیرماه روز بدون پلاستیک

 

تنهایی ( Loneliness)

تنهایی و تراکت های تبلیغاتی


منبع عکس

تنهایی آدم ها با هم فرق می کند. بعضی ها تنهاییشان با شکوه است بعضی ها اجتناب ناپذیر و بعضی ها آنقدر رنج می کشند از این تنهایی که تا می خواهی بهشان نزدیک شوی قلاب می اندازند دورت که مبادا ترکشان کنی و از این رو جرات نمی کنی بهشان نزدیک شوی. حالا ربط تنهایی و تراکت های تبلیغاتی را برایتان می گویم. همیشه با تبلیغات چاپی بر روی کاغذ از آنرو که باعث هدر رفت انرژی و کاغذ و در نهایت درختان می شود مخالف بوده و هستم اما آن بابایی که شغلش پخش این تراکت هاست نه می داند انرژی چیست  نه درخت برایش مهم است نه کاغذ چرا که غم نان و سیر کردن شکم خانواده اش را دارد و نمی توان بر او خورده گرفت و نمی گیرم و وقتی با نا امیدی کاغذ را به طرفم می گیرد همیشه با لبخند کاغذ را از دستش می گیرم و تشکر می کنم گویی لطفی بزرگ به من داشته ، تا احساس مفید بودن بکند و می دانم در روز شاید از هر 10 نفر 8 نفر کاغذ را یا نمی گیرند یا با بی میلی تمام و اکراه گرفته و چند متر آنطرف تر رهایش می کنند. دیروز مسیر خانه را با شتاب می پیمودم که با یکی از همین پخش کننده های تراکت دم یکی از بازارهای شلوغ شهرمان برخورد کردم و می دیدم نفر قبلی چطور جاخالی داد تا تراکت را نگیرد ، قیافه مرد خسته و کلافه بود و وقتی تراکت را با نا امیدی به طرفم گرفت مشتاقانه از او گرفتم و تشکر کردم و با همان سرعت همیشگی دور شدم. تقریبا 2 چهار راه را رد کرده بودم که شنیدم یکی با صدای ضعیف صدایم می کند. همان مرد تراکتی بود! با من چه کار داشت؟ اینهمه راه را برای چه پیموده بود ؟ سوالی داشت که برایم سخت بود و هنوز هم که یادم می آید دلم آزرده می شود از اینکه آدم ها تا چه اندازه با هم غریبه شده اند و تنها. سوال مرد بعد از پیمودن اینهمه راه این بود:

- مگر شما مرا می شناسید؟ 

 

Human loneliness differs from one to another, some people's loneliness is glorious and some other's is inevitable. And some people are that much alone that you are afraid to get close to, because they would chain you in their lives. You may ask what loneliness has to do with leaflets ?! I will tell you. I am the one who is always against paper advertisement, because lots of paper and energy would be wasted and at the end the trees! But the man whose job is to distribute the leaflets to people in the street doesn't know about these issues he doesn't care because he should care about his family and the money he would get with this job, and I give up in this case, so whenever I face one of them I get the leaflet and appreciate them and smile, I want to let them feel useful and I know hardly people even get the paper or they do it with reluctance. Yesterday as I was walking to home with my usual high speed I saw one of them I got the paper and appreciated and left, after passing 2 traffic light I felt someone is calling me, when I turned back I saw that man, he was tired of following me that fast and wanted to ask me something, his question was so heartbreaking and I could understand how much we, human beings are alone, he said:"did you know me?"