دیشب اینانلو را دیدم . سرحال و سرزنده مثل همیشه . انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم کلی گپ زدیم. گفتم : شما که زنده اید. قلبتان همچنان می تپد، چیزی نگفت فقط خندید.
در ساحل جزیره هنگام ناگهان لاک پشتی را دیدم که برای تخم گذاری به ساحل آمده بود. لاکپشت ها جایی که به دنیا آمده اند را به خاطر می سپارند تا فرزندانشان را هم همانجا در ساحل بگذارند و بروند، غافل از اینکه ساحل دیگر آن ساحل قبلی نیست ، تغییراتی که در این سالها بخاطر حضور آدم ها بوجود آمده ساحل را نا امن کرده است. اما او نمی داند او تخم ها را گذاشت و رفت ولی به سرعت دیدم ساره ، مریم و نسرین که برای حفاظت از لاکپشت ها آمده بودند دست به کار شده و تخم ها را برداشتند تا به جای امنی منتقل کنند، من هم خودم را به آنها رساندم و بزرگترین تخم را برداشتم . بچه ها هر کدام به سویی رفتند ، من ماندم و آن موجود عجیب کوچک در دستم. چه مسئولیت بزرگی را بر خودم احساس می کردم. خدایا جای امن کجاست؟ هرجا رفتم ساحل سیمانی شده بود یکبار هم فریب خوردم وتا آمدم تخم را بر روی ساحل بگذارم تا چاله ای بکنم فهمیدم ساحل مثل سنگ سفت است و تخم لاکپشت ترک برداشت. خدای من چه کنم؟ خیلی ترسیده بودم ، در همین افکار بودم که از خواب بیدار شدم.
چه خواب عجیبی دیده بودم، اینانلو، هنگام، لاکپشت ها و ترک روی تخم لاکپشت بر دستان من ...
ما خانوادگی دندان های مقاومی نداریم. به قول برادرم دندانهایمان فقط ویترینش قشنگ است که باز هم جای شکرش باقی است. از ابتدای سن نوجوانی یکی یکی دندانهایمان باید پر شوند و خیلی هایشان هم عصب کشی. البته بد هم نیست چرا که دستمزد دندانپزشکان این روزها آنقدر بالا رفته که اگر قرار بود این حجم تعمیرات در این اواخر انجام می شد احتمالا باید وام می گرفتیم اما الان پس انداز کرده ایم. دست کم ده برابر . کسانی که با من همدرد هستند با خواندن این نوشته ها ته دلشان می لرزد. اصطلاحاتی مثل یک کاناله و دوکاناله و چشمتان روز بد نبیند سه چهار کاناله را هر کسی درک نمی کند . وقتی یکبار برایتان پیش بیاید که دیواره دندان عصب کشی شده تان بشکند، دیگر مارگزیده می شوید. اگر خدای نکرده توی غذایتان سنگ ریزه ای چیزی پیدا شود و سختیش را زیر دندانهایتان احساس کنید مغزتان فرمان افسردگی صادر می کند چرا که فکر می کند دوباره خورده های دندانتان است که توی دهانتان شکسته شده و دارید می جویدش. وای که روحم آزرده شد از یادآوری اش. بیست و هشتم اسفند ماه بود. مولودی گرفته بودند به مناسبت شفای جوانی از اقوام نزدیک که سخت بیمار بود. آخر مراسم شوکولات های متبرک شده را می گرداندند بین میهمانها. خوب یادم هست، پوست قرمز و نارنجی زرورقی اش را باز کردم و با ولع تمام در دهانم گذاشتم و با تمام وجود شروع کردم به لذت بردن از طعم بی نظیرش، اما احساس کردم چیزی مثل آبنبات سفت توی شوکولات کاکائویی من بود سعی کردم از دهانم بیرون بیاورم که دیدم وای .. اتفاقی که افتاده بود شکستن دندانم بود. عرق سردی بر صورتم نشست. با زبانم همه دندانهایم را تفتیش کردم تا رسیدم به دندان چهارم پایین. خیلی بد بود دندانی که با کوچکترین لبخند دیده می شد از وسط نصف شده بود. البته با وجود اینکه فردای آنروز 29 اسفندماه بود و تعطیل رسمی اما با یاری دوستان خوب، یکی از دندان پزشکان شهر حاضر شد دندانم را یک جوری صافکاری کند تا تعطیلات عید نوروز را بگذرانم . بعد از تعطیلات با اصطلاح جدیدی به نام روکش آشنا شدم.که در نوشته های بعدی به آن خواهم پرداخت
فیلم خوابم میاد عطاران را دیده اید؟ اولین جملاتی که درباره علاقه اش به خواب بر زبان می آید انگار از دل من می گوید. من هم عاشق خوابم . هرچند اصلا آدمی افسرده و ناراضی از زندگی نیستم. اما علاقه ی شدیدی به خواب دارم مخصوصا خواب اول صبح.
با این حال مدت هاست از آن محرومم و هر روز با صدای زنگ ساعت باید بیدار شوم و چقدر هم سخت. انگار نه انگار که سالهاست این رویه دارد تکرار می شود و مادامی که زنگ ساعت به هر دلیل از کار بیفتد خواب ماندن من هم قطعی خواهد بود و انگار بدن من اصلا ساعت درونی برای خودش ندارد. در یکی از کتابهای کریستن بوبن خوانده بودم که شخصیت داستان آدم ها را به دو دسته تقسیم کرده بود، دسته اول که سحر خیز هستند و حتی روزهای تعطیل صبح زود از خواب بیدارمی شوند که خودش هم مثل من از آن دسته از افراد می ترسید و دسته دوم که می توانند قرن ها در بستر بمانند. قطعا ما جزو دسته دوم هستیم (من و آدم داستان بوبن) . گه گاهی با خودم فکر می کنم آیا این خواب آلودگی صبحگاهی من بیماری است؟ باید درمانش کنم؟ اگر بیماری است آیا دکترمتخصص خواب هم داریم؟ یا اینکه نه موهبتی است الهی و باید دوستش بدارم؟ گاهی می خواهم ریشه یابی اش کنم و همیشه یاد شناسنامه ام می افتم . من متولد نیمه دوم سال هستم و پدر و مادر دلسوزم برای اینکه مبادا از تحصیل عقب بمانم شناسنامه ام را سی ام شهریور گرفته اند. همیشه آخر نتیجه گیری هایم این می شود که من یکسال تحصیلی کمتر خوابیده ام و برای همین هنوز کمبود خواب دارم و گاهی از این هم دورتر می روم و علت را ساعتی که متولد شدم می دانم. من خوب نخوابیده بودم و دم سحر به دنیا آمدم برای همین است که کم خوابی با من عجین شده و به این راحتی از من جدا نمی شود.
داستان خواب من خیلی طولانی است و فکر کنم مثل داستان های دندانی ام سریال شود.
در اینجا خواهم نوشت . نمی دانم خواننده ای مانده یا نه اما دست کم خودم می توانم گاهی بخوانمشان.
خوب بخوابید.
پ.ن: راستی یادم رفت بگویم در هر سال یک روز معجزه الهی رخ می دهد، یک ساعت به زندگی ما ایرانی ها اضافه می شود. خیلی شگفت انگیز است. صبح سی و یکم شهریور ماهتان بخیر D: یک ساعت بیشتر خوابیدید
کفش هایم
پسرک پشت پیشخوان سبزی فروشی مشغول کندن برگهای پلاسیده ی کاهویی بود که خواسته بودم. زیر چشمی حواسش به کفشهایم بود. میوه فروشی شلوغ بود. پسرک کارش را با دقت تمام کرد، وقتی خواست کاهو را در پاکت بگذارد گفت:" کفش اسکچرت رو چند گرفتی؟" انتظار همچین سوالی را نداشتم. در کسری از ثانیه به این فکر کردم که نه جواب پرتی بدهم که بفهمد و نه قیمتی بگویم که دلش بسوزد و فکر کند نمی تواند همچین کفشی بخرد، خلاصه اولین چیزی که از دهانم بیرون آمد نصف قیمت کفش بود. پسرک پوزخندی زد و گفت:" گرون خریدی! درگهان ... تومنه ! "
هرچند او اصلا دلش برای من نسوخته بود ولی ناخودآگاه لبخندی بزرگ بر صورتهایمان نشست و کاهو را گرفتم و رفتم.
پ.ن: درگهان نام شهری در جزیره قشم است که جزو مناطق آزاد تجاری است و اجناس با قیمت پایین عرضه می شوند.
22 آوریل روز جهانی زمین
Earth Day April 22th
22 آوریل هر سال به مناسبت روز جهانی زمین کمی به خودم تلنگر می زنم که امسال چه قولی به خودم بدهم؟
راستش را بخواهید امسال خیلی دلم برای سفره های قدیمی تنگ شده است. سفره های واقعی که توی همه ی خانه ها بود. کوچکش بود، بزرگش بود . بعضی هایش گل گلی بود بعضی ها ساده و... از این سر تا آن سر اتاق پهن می کردند و همه دورش می نشستند . آخر سر هم با کمک هم سفره را پاک می کردیم و جمع می کردیم می گذاشتیم توی کشوی کابینت تا وعده ی بعدی. راستی آخرین باری که پای سفره ی واقعی نشستید کی بود؟
تازگی همه سفره ها یکبار مصرف شده. همه راحت آشغال هایشان را میریزند وسط سفره ای که زمانی برای خودش منزلتی داشت. کسی آشغال غذایش را نمی ریخت توی سفره، بی حرمتی بود. سفره احترام خاصی داشت. متنفرم از این سفره های الکی یکبار مصرف. می دانید چرا؟ هرجایی که در طبیعت زباله ای می بینم بی برو برگرد یک بقچه ی پلاستیکی است که از سفره ی یکبار مصرف درست شده و گوشه ای رها شده و تازه حتی اگر در طبیعت رها نشده و از زباله های درب خانه های خودمان جمع شده باشد هم وقتی انبوه شد نمی توان مهارش کرد و دوباره فوران زباله های پلاستیکی.
ظرف های یکبار مصرف که بماند ...
امسال می خواهم به خودم قول بدهم هرجا مهمان شدم برای پاک کردن سفره میزبان داوطلب شوم و خواهش کنم برایم سفره ی واقعی پهن کند.