دیشب اینانلو را دیدم . سرحال و سرزنده مثل همیشه . انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم کلی گپ زدیم. گفتم : شما که زنده اید. قلبتان همچنان می تپد، چیزی نگفت فقط خندید.
در ساحل جزیره هنگام ناگهان لاک پشتی را دیدم که برای تخم گذاری به ساحل آمده بود. لاکپشت ها جایی که به دنیا آمده اند را به خاطر می سپارند تا فرزندانشان را هم همانجا در ساحل بگذارند و بروند، غافل از اینکه ساحل دیگر آن ساحل قبلی نیست ، تغییراتی که در این سالها بخاطر حضور آدم ها بوجود آمده ساحل را نا امن کرده است. اما او نمی داند او تخم ها را گذاشت و رفت ولی به سرعت دیدم ساره ، مریم و نسرین که برای حفاظت از لاکپشت ها آمده بودند دست به کار شده و تخم ها را برداشتند تا به جای امنی منتقل کنند، من هم خودم را به آنها رساندم و بزرگترین تخم را برداشتم . بچه ها هر کدام به سویی رفتند ، من ماندم و آن موجود عجیب کوچک در دستم. چه مسئولیت بزرگی را بر خودم احساس می کردم. خدایا جای امن کجاست؟ هرجا رفتم ساحل سیمانی شده بود یکبار هم فریب خوردم وتا آمدم تخم را بر روی ساحل بگذارم تا چاله ای بکنم فهمیدم ساحل مثل سنگ سفت است و تخم لاکپشت ترک برداشت. خدای من چه کنم؟ خیلی ترسیده بودم ، در همین افکار بودم که از خواب بیدار شدم.
چه خواب عجیبی دیده بودم، اینانلو، هنگام، لاکپشت ها و ترک روی تخم لاکپشت بر دستان من ...